نمی دانم به عقب می روم یا به جلو
فقط می دانم که می روم، و این نشان زندگیست...
شاید که بازگردم به دوران پاکی و سادگی
دورانی که تصورم از عشق و دوست داشتن و تصورم از زندگی
یک تصور روشن و زیبا از یک تصویر افسانه ای بود
نه یک هرج و مرج ناشی از هر کجا وزیدگی . . .
شاید که دست یابم به همه ی آنچه که در این چند سال از دست داده ام
شاید که این دورخیزی ست برای پریدن به جلو،پریدنی دیوانه وار...
نمی دانم به عقب می روم یا به جلو
فقط می دانم که می روم و این رفتن است که اصل ماجراست...

نظرات شما عزیزان:
|