سدریک

ابرشبانه عاشق آسمان بی ستاره است


ناگهان...

 



زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی مانده
حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد
حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند
ناگهان لحظه غربت می رسد
و تو در میابی که چقدر زود دیر شده است

برچسب:,

|
 
عشق بیچاره...

دلم به حال عشق می سوزد
چرا سالهاست کسی را عاشق ندیده ام ؟
مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است

برچسب:,

|
 
سایلنت...

آنگاه که سکوتم را میشکنم ،زمزمه های دلتنگیم به اوج میرسد ولبریز از ناگفتنیها میشوم.....ودر سکوت زندگی کردن را رنجش قلبهایی نازک به من میآموزد وناگزیر ناگفته هایم را در خود میریزم،هر چند که لبریز از خلا میشوم ونفس کشیدن برایم دشوار میشود....وسکوتم بهانه ای است برای گذران زندگی پر از تکرار خستگیهایم.

برچسب:,

|
 
وصال...

دلم را ! شوق غریبی لبریز کرده از عطر ی آشنا...ومن روز وصالش را چشم انتظارم،تا دردهایم را با او زمزمه کنم،واو از عشق بگوید!!! چشم بر چشم مهربانش،موسیقی دلنواز نگاهش را به گوش جان پذیرا شوم ،سر بر زانویش گذارم و بیکسی ام را فریاد کنم.

برچسب:,

|
 
آیا...

زخمهایم را مینگرند ،نگاهم را به تمسخر میگیرند،خنده هایشان روحم را میازارد وحرفهایشان قلبم را،آنانکه که بوق وکرنایشان مرا بی نصیب از آواز خوش شادی میسازد،آیا....؟

برچسب:,

|
 
دل یخ زده...

دل آدم گاهی چه گرم میشود

به یک دلخوشی کوچک

به یک هستم
...
به یک نوازش

به یک آغوش !!!

 

برچسب:,

|
 
ایستگاه صفر...

به نقطه اي خيره ميشوم..
تصوير تورا در ذهنم زمزمه ميكنم...و خاطرات را يكي يكي مرور..
آه كه چقد دوستت دارم..
در لا به لاي افسون ابرها.... ناگه پديدار ميشوي ناگه محو..
افسوس كه همیشه نيستي..

برچسب:,

|
 
بخند..

به چه میخندی؟

به نگاهم که چه مستانه تورا باور کرد؟

یا به افسونگری چشمانت که مرا سوخت و خاکستر کرد؟

به چه میخندی؟

به دل ساده من که دگر تا ابد نیز به فکر خود نیست؟

آری خنده دار است .....بخند!

 

برچسب:,

|
 
دل ساده...

در چشمانم تنها یی ام را پنهان می کنم
در دلم ، دلتنگی ام را
در سکوتم ، حرفهای نگفته ام را
در لبخندم ، غصه هایم را
دل من چه خردسال است ، ساده می نگرد
ساده می خندد ، ساده می پوشد
دل من از تبار دیوارهای کاهگلی ست
ساده می افتد، ساده می شکند ، ساده می میرد

برچسب:,

|
 
پایان بدون آغاز...

گاهی وقتها فکر می کردم که همیشه پایان، آدم را به سمت یک آغاز می کشاند ...
اما وقتی دلم شکست، وقتی صدای شکستن دلم را شنیدم ...
و تا چشم گشودم دیدم، که کوه غرورم پر شده از شکسته های آیینه آینده روشن ...
وقتی دیدم چگونه پا روی دلم گذاشتی، از اوجِ غرور به قعرِ دلتنگی سقوط کردم ...
وقتی که بوی خاک خیس و سرمای لطیف،
که از درز پنجره سکوتم، گونه ی دلم را ...
نوازش می داد و دل سنگیه احساسم با اولین بارش غربت شکست ... باور کردم که ...
همیشه یک پایان انسان را سمت آغازی دیگر نمی کشاند ...
گاهی باید پایان را آموخت اما بی آغازی دیگر ...
گاهی باید در پایان زندگی کرد و از پشت پنجره پایان به خاطرات گذشته نگریست ...
گاهی باید پشت حصارِ حسرت در خاطرات ...
زمانی که دستهای دلمان را گره کورِ عشق زدیم ...
و با تیغ وداع گسلاندیم، غرق شویم...
باید پشت پرچین تنهایی نشست و غبار دل را با اشک شست ... و باور کرد ...
پایان را،بدون آغاز دیگر ..!!

برچسب:,

|
 
مهربانی ها...

بعضی از آدم ها آنقدر نگاهشان چشم هایشان دست هایشان مهربان است...
كه دلت میخواهد یكبار در حقشان بدی و نامهربانی كنی
و ببینی نگاهشان،چشم هایشان،دست هایشان وقتی نامهربان میشود چگونه است...
در نهایت حیرت تو میبنی!!
مهربان تر میشوند
انگار بدیت را با خوبی،نامهربانی ات را با مهربانی پاسخ میدهند
چقدر دلم تنگ است برای دیدن چنین آدم های مهربانی...

برچسب:,

|
 
قرار...

بیا قرار بگذاریم که . . .
هیچ وقت با هم قرار ی نداشته باشیم !
بگذار همیشه اتفاق بیافتد !
این طور بهتر است من هر لحظه منتظر اتفاقم !
منتظر ِ یک اتفاق که " تــــو " را به " مـن " برساند...

برچسب:,

|
 
نذر و نیاز...

تمام خنده هایم را نذر کرده ام
تا تو همان باشی که صبح یکی از روزهای خدا عطر دستهایت
دلتنگی ام را به باد می سپارد . . .

 

برچسب:,

|
 
نشانی...

نشانی تو فقط بغض همه ی سنگ ها و یک دلِ سیر گریه کردن ابرهاست...
و سرخی نشکفته یک خاک٬ پریدن اولین سهره ی بیدار...
و دستخطی ساده٬ پریده رنگ از نامه ای که هیچگاه به مقصد نرسید. ...
نشانی تو... راستی نشانی تو کجاست؟!

برچسب:,

|
 
دنیای کوچک...

دنیا کوچکتر از آن است که گم شده ای را در آن یافته باشی
هیچ کس اینجا گم نمی شود
آدم ها به همان خونسردی که آمده اند چمدانشان را می بندند و ناپدید می شوند
یکی درمه،یکی در غبار،یکی در باران،یکی در باد،و بی رحم ترینشان در برف...
آنچه به جا می ماند
رد پائی است و خاطره ای که هر از گاه پس میزند
مثل نسیم سحر،پرده های اتاقت را...

 

برچسب:,

|
 


آن ها در بیداریشان به من می گویند"تو و دنیایی که در آن زندگی می کنی چیزی نیستید جز دانه شنی که بر ساحل دریایی بی کرانه افتاده اید.و من در رویایم به آن ها می گویم:"من آن دریای بی کرانه هستم.و همه ی جهان چیزی نیست جز دانه ای شن بر ساحل من."
SEDRIK.1992@yahoo.com

نیایش
سنگ صبور
کوچه ی خاطرات
تفکرات روزانه
سیاه مشق

 

SEDRIK

 

 

 

 

 

RSS 2.0

فال حافظ

قالب های نازترین

جوک و اس ام اس

جدید ترین سایت عکس

زیباترین سایت ایرانی

نازترین عکسهای ایرانی

بهترین سرویس وبلاگ دهی


<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 6
بازدید هفته : 1
بازدید ماه : 158
بازدید کل : 7899
تعداد مطالب : 297
تعداد نظرات : 3
تعداد آنلاین : 1




كد ماوس