میدانم یک روز با تن خسته و خیس سوار بر قطرات باران بر ناودان چشمهایم فرود می ایی و در میان انبوه مژگانم میزبان خواهم بود... و در ان لحظه چشمهایم را برای همیشه می بندم تا دیگر دوریت را حس نکنم،تو میروی و من فقط نگاهت میکنم... تعجب نکن که چرا گریه نمیکنم برای گریستن یک عمر فرصت دارم..
اما برای تماشای تو همین یک لحظه باقیست...

|