وجود رفتنم را مرداب سکون در آغوش می فشارد قلبم،ولی هنوز برای ذره ایی نور در انعکاس فردا می تپد سالهاست گویی بادی نمی وزد و بوی تعفن خاطرات پوسیده ی دیروز مشامم را به آتش می کشد سالهاست گویی بر سینه ی سرد گور خقته ام و فرشته ایی برای بدرقه روح پریشانم دستی تکان نمی دهد اینجا ابری سیاه است به وسعت نگاهم نه می بارد تا جان دهد زمین خشک وجودم را و نه می رود تا نور کالبدم را غرق رویا کند خفته ام ولی با کابوس لحظه های بیداری در ستیزم به من حق بده باور بودن را به تمسخر بگیرم در پس خنده ایی تلخ...
|