همیشه متنفرم از این پنجشنبه ها.. از روزی که نبودنت رو به رخم می کشه.. از این پنجشنبه ی شومی که وقتی می رسه، بیشتر از روزهای دیگه دلتنگت می شم.. از تیک تیکِ ساعتی که بلای من و احساس تَرک خورده م می شه... وااای که چقدر این لحظه ها تلخ می گذره...
بیزارم از این روزها.. دلگیرم از تمامِ لحظه هایی که هستم و نیستی!!
برای فدا شدن برای تو.. خیلی دیر شده... تو خیلی وقته که پیش قدم شدی و رفتی برای فدا شدن!

همه ی تنم می لرزه از سردیِ خاکی که تو رو تو آغوشش گرفته... من حتی لیاقتِ اون خاک سرد رو هم نداشتم... عمری هم آغوشِ تو شد و من... اینجا... تو غربت تلخی که گرفتارشم... اسیر موندم..
اینجا برای من شبیهِ یه قفس، تنگه!! هوایی نیست برای نفس کشیدن.. جز عطر خاطراتِ تو... به غیر از هوای متراکمِ نبودنت.. جز غبارِ لحظه هایی که نبودتو توی ذراتش پاشیدی و رفتی...
تلخِ تلخم...
این نبودنت مرا نابود کرد...
|