
دیگر به دقایقِ آمدنت اعتماد ندارم
چرا که انتظار را به توان سالها چشیده ام
ساعت واژگون شد
و من ناگزیر
در وسعت تهی!ته نشین شدم
و یادت زیر آفتاب پف کرد
دنیای من باتو، بی تو گذشت
نیامدی
و دیوار هرگز بند نیامد!
من ماندم و جهانی که شکنجه گاهم شد
زندانی وسیع،
با سقفی که زیر شب لگد می خورد...
گریه نمی کنم!
من تمام سعادت را باتو خواب دیده ام
و دیگر بیداری در مرزهای تنم نمی خزد
ما با مرگ، زندگی خواهیم کرد!
نظرات شما عزیزان:
|