
امروز هوا بارانی است و من در اینجا مدتی است ماشین هایی را که رد می شوند ،میبینم و گذر را معنا میکنم.
اما ماندنی نیست.روزهای خوش سپری میشود وقتی او نیست.
خسته شده ام.قلبم از تپیدن ،چشمانم از دیدن ، و لبهایم از خستگی خاموش شد.
و سرنوشت بیهوده تر.
نمیخواستم باور کنم که پایان این است. نمیخواستم عادت کنم به بی او بودن
تمام خواسته ها وناخواسته هایم ،مرا رها کردند.صدای قلبم زخمی است و این صدای قصه جدایی است.
گناهی نکرده ام که باید تاوان بدهم.فقط بی قرار بودم و دوستش داشتم .اما به جرم دوست داشتن طناب اعدام دوری
بر گردنم بستن و شکنجه شده ام از بی او بودن.
نبضم نمیزند،فکر در انهدام بود و عشق در اوج بود و او در دوردست.
و این همه ،برای گذشته بود.مانند هم بودیم اما فراموش کردیم که برای هم بودیم.قبل اینکه برای هم باشیم مارا از هم
جدا کرده بودند.همیشه فکر میکردم که شاید خیلی سخت باشه دور شدن. اما نبود،باور کن نبود،فراموش میکنم
هرگز باران رو دوست نداشتم حتی همین الان که می بارد.خرده های باران مانند سنگ می ماند.بی رحم می بارد.
تمام تنم درد میگیرد با اینکه کوچک هستند.
شاید این درد دوری است . میترسم از همه چی از همه کس.
گریه نمیکنم فقط می ترسم.مگر اشکی هم برای ریختن پیدا میشود.اصلا مگر اینگونه میشود.
میبخشم اما هرگز فراموش نمیکنم .
نظرات شما عزیزان: