سالهاست دفترم را به شوق یک اتفاق بزرگ سیاه کرده ام .
زندگی اتفاق که نیست ...،نمی دانستم !
سالهاست دنبال بوی باران می گردم ...
عجیب نیست که تو را عاشق شدم ...
هنوز عوض نشده ام !
هنوز هم دلم هوای کناره کوه را دارد !
با یک بغل گل سفید !
هنوز هم بهانه می گیرم !
هنوز هم تو را که نیستی می خواهم !
تو را ،که هنوز نیامده ای !
از اول نیامده بودی !
و من چرا آمدنت را شعری کردم تا بسرایمت ؟
هنوز هم بهار نارنج را نبوییده ام !
هنوز هم آبی اقیانوس به تنم نخورده است !
هنوز هم نیامدنت را نفهمیده ام !
هنوز هم هر وقت دلم میگیرد ، تو را می نویسم !
تو...صدای همه لحظات قشنگی که عاشقم میکند ...
دلم خوش است که نیامدنت را دیده ام !
نیامدنی که هیچ کس نمی فهمد !
که هیچ کس نمی بیند !
دلم خوش است که شبیه شعر بر من نازل شدی ، که مرا فهمیدی ...
ولی هنوز نفهمیده ام !
که چرا آدم ها سوگند بزرگشان را فراموش کرده اند ...
هنوز هم بهانه می گیرم !
هنوز هم عوض نشده ام!
نظرات شما عزیزان: